غزل گو شدم ...

سحر آمد و شب گذشت از کنارم

نفهمید من هم به چشمش دچارم

 

عجب قدرت جالبی داشت دختر

که این گونه شد بعد او روزگارم

 

با آن غمی که در این حجم دل ریخت

غزلگو شدم شعر در اختیارم

 

شرابی بریزید تا من همیشه

بنوشم از آن تا به یاد نگارم...

 

و حالا که در رخوت بعد مستی

و با سوز یک نی لبک بی قرارم

 

نمانده دلی باز از سوز قلبم

تو را توی بیت غزل می گذارم

 

و هر روز و هر شب فقط می سرایم

شبی را که در چشم تو آشکارم

 

سحر مثل مردم- و شب بعد کوچت

غزل گو شدم این سرانجام کارم