غزل ۴۰

 تقدیم به مظلومین بعداز جنگ 

نفسی رفت و به زحمت نفسی می آید

درد تا آن که به آخر برسی می آید

زهر خردل به پر وبال تو زد گیج شدی

ودر آن لحظه ندیدی قفسی می آید

شده ای مثل عروسک نه که بنیاد شهید

هردفعه در پیِ تان با هوسی می آید

قصه ی قرص و دوا-خنده ی مامور-: برو

بخشنامه نرسیده که کسی می آید!!!

                 ¤¤¤¤¤¤

آه سردار غریبم چه بگویم-تو بگو

نفسی رفت نگویم نفسی می آید