... خسته است

تو پرسش عشقی  و دل از مسئله خسته است

دل تازه عروسی ست که از هلهله خسته است

دنبال همین است که آرام بمیرد

مردی که تنش از رجز و غائله خسته است

ای کاش که در وحشت گرداب برقصد

این قایق کهنه که ازین اسکله خسته است

آنقدر در این کنج قفس خواند که امروز

حتی قفس از غربت این چلچله خسته است

وقتی که دو رودیم خلاف جهت هم

چشمان من از دیدن این فاصله خسته است.

با اینکه شراب است در این سرخی لبها

دیگر دل این شاعر بی حوصله خسته است.