رفتی از خنده های من شاید ، سهم مرد مقدرت نشوی

آمدی عاشقانه زن باشی ، عاقبت مثل مادرت نشوی

برلبانت انار جاری بود ، برلبانت ... که آرزویم بود

خواستی بوسه ای شوی باعشق ،مثل زن های کشورت نشوی

پدرت عاشق پسرها بود ، دخترش را ولی نمیفهمید

قلدر خانه میشدی گاهی، تا کنیز برادرت نشوی

من فقط عاشقت شدم اما ، تو دلت را به من نمیدادی

فکر کردی کنار من مثل ،قصه هایی که در سرت ... نشوی

عاقبت مادرت رهایت کرد ،پدرت باز سیلی اش را زد

نفرتت درلباس عقد نمرد ، خواستی رام همسرت نشوی

شعله میزد تنت درون لباس، عاقبت نفرتت به بار نشست

سوختی در کنار من تا که ، سهم مرد مقدرت نشوی

....

امیراحسان دولت آبادی