بیزارم از سفر که به مقصد نمیرسم، بیزارم از دهی که به من مبتلا شده
من تشنه ی محبت و او نان به من رساند، این سگ کنار من که برایم خدا شده
سیگار کنت، اتش کبریت ،سوز شب ، با فکر دختری که تنش را به من نداد
با فکر دختری که لبانش تمشک بود، در من دوباره حسرت بوسه به پا شده
در من همیشه شعبده ای تازه داشته ، هر تکه از تنش که برایم سئوال بود
درانحنای پیچ تن خوش تراش او ، مردی به لذت هوسی آشنا شده
یک تخت خواب کهنه که هرگز تن مرا،با لحظه های لمس تن او یکی نکرد
اخر درون اتش هر روزه ام گداخت،او هم شریک غفلتم از لحظه ها شده
حالا که او اسیر تن دیگری و من ، در جاده ای برای خودم کوچ میکنم
سیگار میکشم که خودم را هدر دهم ، در کوله ام فقط دو سه نخ کنت جا شده

امیراحسان دولت ابادی