غزل - مثنوی

من سردرگم غمگین به تو برمیگردم

منکه همسایه ی دلگیر سکوتی سردم

باید از سرخی چشمان تو میفهمیدم

که شکست است نصیبم ، که نمیجنگیدم

لب تو سهم لبم نیست مرا میبخشی؟

بوسه ات سهم شبم نیست مرا میبخشی؟

تخت خوابم هوس یک تن دیگر دارد

گرچه از چشم تو امشب غم من میبارد

میروی از شب این مرد که رسوا بشود

گوشه ی ساکت اگر غربت او جا بشود

****

مثل دیوانه ی غمگین پر از هذیانم

توی سلول خودم  ، عاشق زندانبانم

میرود از مچ من خون و به تو میخندم

در دل خانه ی بی عشق تو در جریانم

روزها جای تو را وهم کسی پر میکرد

با همین وهم بدون تو تنی گریانم

چمدانی پر از اشک و غم من در دست

میروی، میروی، از خانه ولی میدانم

گاهی گاهی به من غم زده دل میدادی

راوی قصه ی بی حادثه ،زندانبانم

****

عادت بوسه ای از داغ تنت در سرم و...

من بیچاره که انگار تنی پرپرم و ...

مینوسم همه جسم تو را روی تنم

خالکوبی شده چشمان تو روی بدنم

هر زنی چشم تو را بر تن من ، میفهمد

گورکن هم ، شده از پشت کفن ،میفهمد

میروی خانه بدون تو فقط دیوار است

جای عکس تو که رفته ست ، کسی بر دار است

میروی در چمدان تو زمین جمع شده

روح من شعر ، فقط شعر ، همین جمع شده!

خانه بعد ازتو فقط جای من و سیگار است

جای عشقی ست که در حسرت یک انکار است

****

باز برگرد به این غم زده سرگردان

باز برگرد به رویای من و  در باران ...

...و  نمان در پس این حادثه از من بگذر

با خودت شعر مرا نیز بسوزان و ببر

مانباید که در این معرکه حاضر باشیم

ما قرار است که از هم متنفر باشیم

****

امیراحسان دولت ابادی