نشسته است

اینجا غریب چشم به راهی نشسته است.

در انتظار تو به تباهی نشسته است. 

 

زل میزند به چشم تو و زجر میکشد  

عمری در انتظار نگاهی نشسته است. 

 

انکار میکنی چه شود ـ دیده ام عزیز 

روی لبت٫ نشان گناهی نشسته است!! 

 

شاعر شده شبیه من و شعر گفته است 

هر کس به پای چشم سیاهی نشسته است.

 

                 ........................ 

 

دارد برای بوسه ی قلاب میرود !!!!!!!!!! 

دردی به حان خسته ی ماهی نشسته است.

برنگرد

آقا به این روایت محدود برنگرد!!! 

اصلا به این هزاره ی موعود برنگرد 

 این بار گل نمی دهد این آتش خبیث 

دیگر به دام آتش نمرود برنگرد 

 آن روز میرسد که زمین لایق تو است 

حالا برای عده ی معدود برنگرد 

 جاری شدست در نفس سرد باتلاق 

ماهی من به دامن این رود برنگرد 

 مردم همه خوشند به دوری و دوستی 

انکار میشوی به زمین زود بر نگرد  

خوانده هزار آیه " امن یجیب" تا...

حوا دوباره باز بخندد به سیب تا...

شاید کنار هم بتوانند در زمین

یک دم دچار شوند به عشقی غریب تا ...

یک لحظه باز قصه تاریخ عوض شود

جبرش شکسته باد- به عشقی نجیب تا ...

مردان برای نسل زنان شاعری کنند

شعری بدون قصه سیب و صلیب تا ...

                ××××

اما چه حیف باز همان طور شد که بود

تاریخ_ این همیشه فراز و نشیب_ تا

شاید دوباره باز ازین شعر بگذری

نذرت هزار آیه " امن یجیب" تا...

جنون دلفین ها

تیتر امروز روزنامه ی  صبح-دیشب آخرجنون دلفین ها

ساحل امروز بی جهت سرخ است-یا نه امروز خون دلفین ها

ماهیان غریب سرگردان-بعد از این دسته دسته میمیرید

می شود حجم ساکن دریا-متعفن بدون دلفین ها

خودشان هم چه خوب میدانند-دیگر این قرن قرن آنها نیست

سپری شد قرون آرامش-سپری شد قرون دلفین ها

متنفر شدیم از این دنیا- گر چه ما به ادامه مجبوریم

کاشکی در وجود ماهم بود-ذره ای از جنون دلفین ها 

عاشق رنجور

اینکه در شهر شما یک عاشق رنجور نیست

شهرتان دیگر بخارا، بلخ و نیشابور نیست

سال رفته ست و بی مجنون لیلی بوده تاریخ شما(۱)

عاشقی بازیچه چشم و دل مغرور نیست

پر بکش قوی سپیدم از کنار این قفس

در کنارت پر کشیدن،-خوب من- مقدور نیست

مشق می کردم به نامت روی شن ها موج گفت

لحظه ویرانیت در خشم دریا دور نیست

بره کوچک به لبخند شبانت دل نبند

آخرش در دست او چیزی به جز ساطور نیست

بی هیاهو باش ، ساکت بین ابیاتم  بمان

مرد دنیای تو دیگر شاعری پر شور نیست

این غزل هم ، مثل قبلی ها همه تقدیم تو

گرچه با طبع لطیفت ، شعرهایم جور نیست

--------------------------------------------------- 

(۱)-اشکال وزنی آگاهانه است

... خسته است

تو پرسش عشقی  و دل از مسئله خسته است

دل تازه عروسی ست که از هلهله خسته است

دنبال همین است که آرام بمیرد

مردی که تنش از رجز و غائله خسته است

ای کاش که در وحشت گرداب برقصد

این قایق کهنه که ازین اسکله خسته است

آنقدر در این کنج قفس خواند که امروز

حتی قفس از غربت این چلچله خسته است

وقتی که دو رودیم خلاف جهت هم

چشمان من از دیدن این فاصله خسته است.

با اینکه شراب است در این سرخی لبها

دیگر دل این شاعر بی حوصله خسته است.

غزل ۴۰

 تقدیم به مظلومین بعداز جنگ 

نفسی رفت و به زحمت نفسی می آید

درد تا آن که به آخر برسی می آید

زهر خردل به پر وبال تو زد گیج شدی

ودر آن لحظه ندیدی قفسی می آید

شده ای مثل عروسک نه که بنیاد شهید

هردفعه در پیِ تان با هوسی می آید

قصه ی قرص و دوا-خنده ی مامور-: برو

بخشنامه نرسیده که کسی می آید!!!

                 ¤¤¤¤¤¤

آه سردار غریبم چه بگویم-تو بگو

نفسی رفت نگویم نفسی می آید  

من خواب دیده ام

من خواب دیده ام که تنم در میان قبر

یک روح خسته از بدنم در میان قبر

وقتی تو نیستی همین کل ماجراست

پیچیده اند در کفنم در میان قبر

اما تو می رسی و سرآغاز ماجراست

فصل دوباره زیستنم در میان قبر

شمشیر می کشی  تو و شمشیر می کشم

در نعره ها که هی بزنم در میان قبر...

رویا که هست در سرم، امید و خواب خوش

اما دوباره باز منم در میان قبر

مرا ببخش

مرا ببخش که سرد است و بی رمق سخنم

نمانده حرف جدیدی برایتان بزنم

نمانده حرف جدیدی و این غزل ها هم

مدام وصله دردند بر تمام تنم

در این زمین پر ازبنده و خدا تنها

نشسته مهر خدایان مرگ بر بدنم

...و گفته دل بکنم از تو - ازغزل هایم

چگونه می شود از شعر خویش دل بکنم

چه فرق می کند این تنگ ها و اقیانوس

منی که در هوس آب نیست زیستنم

اگر به رفتن من شاد می شوی بانو

چه ناب می شود آن لحظه ای که در کفنم

چقدر خسته و بی حوصله شده ای خاتون

مرا ببخش که سرد است و بی رمق سخنم

غزلی نو

خسته ام حرف جدیدی که ندارم خاتون

تا که در شعر برایت بنگارم خاتون

خسته ام راه دراز است و ندارم انگار

چاره ای جز سفر از شهر و دیارم خاتون

آنقدر حال دل شعر خراب است که باز

از خودم منزجر - از تو گله دارم خاتون

بوی پائیز گرفته ست- و برفی سنگین

زده بر شاخه ی سرسبز بهارم خاتون

با نفس هات بدم در تن من ، نی بشوم

داغ سردی به دل شب بگذارم خاتون

جای این شعر که خواندیم تو تنها یکبار

یک گل سرخ بیاور به مزارم خاتون

غزل۳۳

دختر سیب فروشی که سبد داشت به دست

آمد و کنج غزل های من ساده نشست

در بهشتی که به یک سیب فراموش شده

با خدایی که نمی خواست مرا عاشق و مست

تا زمین خنده ی ما بود ملائک گفتند

از بهشتش شده اخراج ولی خوشحال است

...و زمین گرد تو چرخید که ماهش باشی

که تو ماهش شدی اما کسی اینجا مانده ست

او که اینگونه تورا در غزلش می خواند

دختر سیب فروشی که سبد داشت به دست….

غزل ۳۱

سهم مرا،عشق مرا هم دیگری برد

بانوی شعرم را غم دردآوری برد

دستم میان آبشار مویتان نیست

آن آبشار مست را هم روسری برد

من در هزار و یک شب تو قصه گفتم

گفتم دل دیو مرا هم یک پری برد

طعم گس شاتوت لبهای تو را هم

در لحظه اول غم سُکر آوری برد

اول کمی لبخند را روی لب آورد

بعدش دلم را او به رسم دلبری برد

من مطمئنم باز هم اعجاز چشمت را

حتما برای معجزه ، پیغمبری برد

بگذار بماند دل من در چمدانت

 

یک عمر نبودست  جوابی به لبانت

از جاده بپرسیم کجاییست  نشانت

 

حالا که به جز رنج سفر چاره نداری

بگذار بماند دل من در چمدانت

 

من واژه تنهای سکوت  توام و تو

صد مرد شکسته است فقط زیر لبانت

 

پس لرزش لبهای مرا خوب بفهمی

یک چشم اگر بوده،اگر داده تکانت

 

صد شعر به دام تو اسیر است اگر باز

یکبار دگر دام مینداخت لبانت

 

تو چشم ازین جاده تاریک بگردان

تا باز نمیرند دو چشم نگرانت

 

یک قافله دل ، مانده به امید تو ، اما

بگذار بماند دل من در چمدانت

 

 

 

 

حرف من نیست

حرف من نیست که چشم تو زبان شعر است

اصفهانی شده و نصف جهان شعر

 

پلک برهم زدنت شعر برآشوبد که...

چشم بر هم زدن تو ضربان شعر است

 

دختری نیست در این شهر که مانند شما

بشود گفت :سکوتش هیجان شعر است!

 

هفت خان ، راه کمی بود برای دل من

هفت خان نیز گذشت ه است که خان شعر است.

 

من غزل را به لب و چشم تو آذین بستم

که دل هرکه در اینجا نگران شعر است

 

هر شرابی که بیاری ، فوران مستی است

لب سرخی که بیاری فوران شعر است

 

چشم در چشم موذن زده ای چون امروز

روی گلدسته اذان نیز ، اذان شعر اشت.

مرد سر در گم

نشست توی بهشت مرد سردر گم

من و تو و هوس عاشقانه گندم

 

من و تو و هوس عاشقانه بوسه

دوباره هردویمان مست از لبالب خُم

 

بهشت بود و خدا بود لحظه اول

من و شما و زمینیم ، دفعه دوم

 

من و شما و زمینیم و عشق می رقصد

و حال ،مال منی ، سهم عشق من – خانم

 

من و شما و زمینیم گرچه می گویند

بهشت بهتر از اینجاست ، توده مردم

 

سکوت می کنم و هدیه می دهم آن را

بهشت منزل ما نیست نوش جان گندم

نمانده رغبتی

بی تو نمانده است به این شعر رغبتی

افتاده بی تو به بیت هام آفتی

 

بی من چگونه می روی و ساک بسته ای

بی آنکه عاشقت شده او نا سلامتی

 

البته لایق لب سرخ شما نبود

لبهای سرد شاعر این شعر پاپتی

 

رفتی و این غریبه ی بی ادعا شده

حالا میان شهر خودش ،نیز غربتی

 

این موریانه های واژه ، دلم را دریده اند

من مرده ام میان غزلهام ، لعنتی !!

 

سوسو نزد ستاره بختم سیاه شد

گویا نداشت طالع نحسم ،سعادتی

 

دنیا چقدر به کامت شده – برو

بی آنکه عاشقت شده او نا سلامتی

 

خدا نیز فراموشش شد

از اول روزی که مرا ساخته است

آورده و در پای تو انداخته است

 

البته خدا نیز فراموشش شد

بر آخر این قصه نپرداخته است

 

بر آخر این قصه نپرداخته و

این طور مرا محو شما ساخته است

 

در اول تاریخ فقط این را گفت

این مرد گلش عاشق دلباخته است

 

فرداش – خداوند- برایت یک سیب

آورده کنار تو و انداخته است.

 

تو نیز همان روز ازل این شده ای

آنی که من خنجر خود آخته است

 

البته من از حادثه لذت بردم

مردی شده ام که سپر انداخته است

 

در آخر این قصه خدا هم مانده ست

بر آخر این قصه نپرداخته است.

دفن کردم در شبی تاریک من هابیل را

تا نبینند اهل دنیا پستی قابیل را

 

بعد عمری هم که عیسی ای شفایم می دهد

جای شکرش هی به آتش می کشم ، انجیل را

 

.... تا که ابراهیم شد ، می گفت باوحشت شبی

ذبح کردم من به جای قوچ اسماعیل را ...

 

پشت دریا مانده ام ،فرعون با لشکر رسید

نیست موسی ای که بشکافد دوباره نیل را ...

 

نیست شور زندگی ، اینجا که من خود دیده ام

قوم می بوسند جای پای عزرائیل را

 

تقدیم به همه بازماندگان جنگ

باز نفرین زمین روح تو را می داد عذاب

باز جسمی خسته بودی در پس این التهاب

 

چند تایی قاب عکس و ویلچر و یک مشت قرص

یادگارت مانده بود از روزهای اضطراب

 

با تنی تاول به تاول ، آخرین پیغمبری

گرچه تاول ها ت پنهان گشت در پشت نقاب

 

با تمام وسعتت امروز داری می شوی

قصه ای در صفحه ی ناخوانده ای از یک کتاب

 

جای لبخند قشنگت را کسی پر می کند

با بروشور،هدایای جدید، اجناس ناب

 

از تمام رستم دیروز ما این مانده است

روی تختت ،بسته ای قرص است با لیوان آب

 

گرچه با نفرین خاکی زمین جنگیده ای

 باز نفرین زمین روح تو را می داد عذاب

 

تقدیم به مبارزان تنهای فلسطینی

این ابرهای یائسه هم دیگر، باران به روی شهر نمی بارند

حلاج ها تمام می شوند مردم،اینها که نعش های سرِ دارند

 

تکثیر می شوند کنار هم،با گردش زمانی بیهوده

با هر شروع همیشه از اول، در گردشی شبیه به پرگارند

 

شمشیر هم که حق گلوی توست،تا سهم حنجره فریاد است

یک بوسه سهم حنجره ات حالا،بگذار دوباره تیغ بگذارند

 

هی تازیانه است تحمل کن،وقتی زمین به روی دو دست توست

حالا که باز تمامی دنیا هم، برروی شانه های تو آوارند

 

حتی دعا، نماز هم دیگر ،باران برای شهر نمی آرد

این ابرهای یائسه هم دیگر، باران به روی شهر نمی بارند.