غزل ۱۰

من گم شده در خویش و تو انگار نه انگار

آن یار غزل کش و تو انگار نه انگار

 

هر دم لب تو با کسی از عشق سراید

من مرد کج اندیش و تو انگار نه انگار

 

دیگر نه  از افلاک که زندانی خاکم

در بند کم و بیش و تو انگار نه انگار

 

هر روز قدم بر سر یک راه گذارم

من گم شده در خویش و تو انگار نه انگار