خدا نیز فراموشش شد

از اول روزی که مرا ساخته است

آورده و در پای تو انداخته است

 

البته خدا نیز فراموشش شد

بر آخر این قصه نپرداخته است

 

بر آخر این قصه نپرداخته و

این طور مرا محو شما ساخته است

 

در اول تاریخ فقط این را گفت

این مرد گلش عاشق دلباخته است

 

فرداش – خداوند- برایت یک سیب

آورده کنار تو و انداخته است.

 

تو نیز همان روز ازل این شده ای

آنی که من خنجر خود آخته است

 

البته من از حادثه لذت بردم

مردی شده ام که سپر انداخته است

 

در آخر این قصه خدا هم مانده ست

بر آخر این قصه نپرداخته است.