زخم ها روی تنت قد میکشد هر روز تا ـ حس کنی از وسعت این درد شاعر گشته ای جاده زجرت میدهد پا میگذاری توی آن ـ تازه میفهمی در این غربت مسافر گشته ای با خدا یک در میان قهری نمیدانی چرا ـ لحظه هایت با گناه و توبه توام میشود از عذاب و لذت این عشق سرشاری ولی ـ عاقبت یک روز میفهمی که کافر گشته ای وان قرمز سوزشی یک ریز توی دست هات ـ چشم هایت ناگهان از نور خالی میشود دوست داری مقصدی سرد و سیاه و دور را ـ مثل رویای دل مرغی مهاجر گشته ای ساکت و دلمرده تنها و غریب و منزوی ـ از تمام مردم این شهر بیزاری و بعد در غزل هایت هیشه درد پیدا میشود ـ پس تو هم یک شاعر شعر معاصر گشته ای |