در سوگ بهترین دوستم

۱-دیروز ۱۸/۱۲/۱۳۸۸ هادی کرابی بهترین دوستم تو درگیری با اشرار شهید شد 

۲-این روزها فقط آرزو میکنم کاش دیروز هیچ تفنگی تیرش به هدف نمیخورد 

۳-وقتی تعداد دوستات کم باشند عزاداری در غموشون صبر در نبودشون مرد مردستان میخواهد که شاید من نباشم  مخصوصا وقتی میبینی کفه ی رفاقتتون همیشه به نفع رفیقت سنگین تر بوده   

به قول حامد اشرفی که تو وبش نوشت 

هادی شهید شد و روسیاهیش برای ما ماند.. رو سیاهیش ماند برای آن حجت الاسلامی که زمانی رئیس فلان اداره بود و با هزار پارتی سربازی پسرش را انداخت توی سبزوار تا دم خانه شان خدمت کند. روسیاهیش ماند برای آن رزمنده ی دیروز و سرهنگ امروز که پسرش در اتاق بغل دستیش سرباز است و ...

دیگر چه بنویسم .......

هادی شهید شد و رو سیاهیش برای ما ماند...

هادی رفت...

هادی شهید رفت...

و ما ...

مرگ بر ما مدعبان دروغین راه شهدا...

دیگر نمی توانم بنویسم...

هادی رفت و روسیاهیش برای من ماند...

هادی رفت تا بفهمیم شهید شدن ربطی به ریش و اردوی راهیان نور رفتن ندارد...

۴-فعلا این روزها

محکومم به دنیای بدون هادی عادت کنم.... 

محکومم به از دست دادن بهترین دوستم....  

۵-خیلی کلیشه ست اما لعنت به تقدیر ـ لعنت به سرنوشت  

۶-لطفا  فاتحه ای بخوانید قبل از خواندن غزل های پایین

 

 

 

به هادی کرابی 

که دلم برای تک برای تک تک روزهای با هم بودنمان تک شده 

 

بعد از این در میان قاب عکس- بر مزارت همیشه میبینی 

منم و  روزگار سرد سگیم-منم و یک هزاره غمگینی 

بند،بند و ترک،ترک شده ام-چهره ای در هم و هراس انگیز 

مثل نقش شکسته ی یک مرد-روی یک ظرف کهنه ی چینی 

با غمت خیره میشوم در عکس-وتو هم خیره میشوی در من 

داری از باغ زرد اشعارم- خاطراتی قشنگ میچینی 

تو شهیدی برای تشییع ات- کاسه لیس زیادی آمد و من  

 متنفر از این جماعت پست-و از این اشک های تزئینی 

در خودم درد میکشم هر دم-میخورم چون خوره وجودم را 

تو که حالا در اسمان هستی-وضع ما را چگونه میبینی 

خون تو نان عده ای گشته- و تو هم تا همیشه بعد از این 

بر مزارت زیاد میبینی-مگسانی که گرد شیرینی... 

                            **** 

تا ابد،تا همیشه مظلومی-تا ابد تا همیشه تنهایم 

شاعر روزهای تلخ سگیم-ساکن گوشه های رغمگینی 

 

 

 

این شعر رو چند ماه پیش وقتی هادی زنده بود براش گفتم خیلی دوستش داشت بیادش دو باره میگذارم این جا   

به :

 هادی کرابی 

بیزاری از جهان و پریشانی از خودت 

یک شعر تازه نیز نمی خوانی از خودت 

مانند تیر بی هدفی سینه میدری 

مثل همیشه هیچ نمیدانی از خودت 

میترسی از نگاه خودت توی آینه 

شاعر چرا؟ چه شد؟ که هراسانی از خودت 

شعرت شبیه حبسیه های کهن شده 

روحت اسیر در ته زندانی از خودت 

هر لحظه ات شبیه شده به جنون من 

مانند فال من ته فنجانی از خودت 

ما را به جبر عشق و گناه آفریده است 

تقدیر توست اینکه پشیمانی از خودت 

            ******** 

وقتی که زندگی همه اش بختک غم است 

بیزاری از جهان و پریشانی از خودت