گفتم به برفها که  نشستند بر تنت

من راضیم به بوسه ای از شال گردنت


دارند رد پای مرا پاک میکنند

این ابرهای مست تو و راه رفتنت


باید تمام عمرببارند بعد از این

هر فصل سال روی زمستان دامنت


دیگر کلاغها همگی کوچ میکنند

تا چشم های قهوه ای سرد روشنت


*****

من ماندم و سپیدی یک شهر بعد تو

با برفها که جای من از شال گردنت....