تمام آرزو ها در هیاهوی تنش ،گم شد

نگاه من که بیرحمانه، در پیراهنش، گم شد

... و او که در گناه هر شب من ،غرق بازی بود

به رقص امد، هزاران سیب، توی دامنش، گم شد؛

جهان غرق تماشا و..زمین یک لحظه ساکن ماند

میان چشم هایم که، نگاه روشنش ،گم شد

جهان بی وزن مطلق شد، در آهنگ تماشایش

سپید امد، غزل را کشت!حس گفتنش ،گم شد

تمام خانه درگیر است ،با عطری به جامانده...

که در ان سالها لبخند، بعد دیدنش ،گم شد

****

امیراحسان دولت آبادی