تور صیاد پیر خالی ماند – فایقش را به ناکجا بردند
برکه را در لجن رها کردند- ماهیش را غریبه ها بردند
چشم مادربزرگ خیره شده – به کلاغی که در حیاط نشست
به کلاغی سالها با هم – قصه را تا به انتها بردند
خسته از مقصدی که پیدا نیست – کلبه ای ساخت گوشه ای خلوت
از سفر خسته بود جا ماند از – راهیانی که جاده را بردند
توی یک قبر کوچک و ارام - سخت در گیر زندگی هستند
کودکانی که اول قصه – پی به به پایان ماجرا بردند
میکشی ماشه را میخندی – میکشی ماشه را و گریانی
در سرت داد میزند مردی – اخرین تیر را چرا بردند
****
امیراحسان دولت آبادی
درون کافه نشستن بدون با خویش – که دست مرگ نیابد تو را و جابخورد
کنار من بنشیند بدون تو لختی – و قهوه ای که برای تو بود را بخورد
و شعر های من اما برای تو شوخیسیت – و چشم هام که حتی به خنده ای قانع
ولی همیشه غزل هام با تو اند اری – که جسم خسته ات از دردهام تا بخورد
بدون تو همه سن غبارالود است – که نیستی که اکران بدون تو بودست
ولی دوباره تماشا چی ات سروده تو را – نیامده که به پایان ماجرا بخورد
چه باشی و چه نباشی همیشه در گذر است – زمان به تلخی هر قهوه ای که مینوشی
و عادتش شده در پارک پرسه ...تنهایی – کسی که بی تو نشسته کمی هوا بخورد
نشد که مرد تو در قصه ات شوم اما- همیشه با تو در این قصه ها سفر کردم
کنار پای تو در غصه جای پایم هست – که غول قصه بخواهد تورا ... مرا بخورد
...
امیراحسان دولت آبادی