خوب نیست

آخرین دیدارـ تنها با نگاهی خوب نیست 

عاشقی بی لذت و ترس گناهی خوب نیست 

لااقل یک جرعه از جام شراب من بنوش 

اینقدر دل پاک بودن نیز گاهی خوب نیست 

گفته ام یک عمر زیر لب به تو بی رحمی ات 

با دل بیچاره ی بی سر پناهی خوب نیست 

زندگی صدها خطا و تجربه دارد ولی 

در قمار عشق هرگز اشتباهی خوب نیست 

حقه های شعبده مخفی ست توی یک کلاه 

دست بردن در میان هر کلاهی خوب نیست 

کاش میشد دست هایت تا ابد در دست من... 

اینکه دستت را بگیرم گاه گاهی خوب نیست 

             ¤¤¤¤¤ 

گرچه میبخشد گناهان مرا با اعتراف

توبه پیش هر کشیش رو سیاهی خوب نیست

وان قرمز

زخم ها روی تنت قد میکشد هر روز تا ـ حس کنی از وسعت این درد شاعر گشته ای 

جاده زجرت میدهد پا میگذاری توی آن ـ تازه میفهمی در این غربت مسافر گشته ای 

 

با خدا یک در میان قهری نمیدانی چرا ـ لحظه هایت با گناه و توبه توام میشود 

از عذاب و لذت این عشق سرشاری ولی ـ عاقبت یک روز میفهمی که کافر گشته ای 

 

وان قرمز سوزشی یک ریز توی دست هات ـ چشم هایت ناگهان از نور خالی میشود 

دوست داری مقصدی سرد و سیاه و دور را ـ‌ مثل رویای دل مرغی مهاجر گشته ای 

  

ساکت و دلمرده تنها و غریب و منزوی ـ از تمام مردم این شهر بیزاری و بعد  

در غزل هایت هیشه درد پیدا میشود ـ پس تو هم یک شاعر شعر معاصر گشته ای