... خسته است

تو پرسش عشقی  و دل از مسئله خسته است

دل تازه عروسی ست که از هلهله خسته است

دنبال همین است که آرام بمیرد

مردی که تنش از رجز و غائله خسته است

ای کاش که در وحشت گرداب برقصد

این قایق کهنه که ازین اسکله خسته است

آنقدر در این کنج قفس خواند که امروز

حتی قفس از غربت این چلچله خسته است

وقتی که دو رودیم خلاف جهت هم

چشمان من از دیدن این فاصله خسته است.

با اینکه شراب است در این سرخی لبها

دیگر دل این شاعر بی حوصله خسته است.

غزل ۴۰

 تقدیم به مظلومین بعداز جنگ 

نفسی رفت و به زحمت نفسی می آید

درد تا آن که به آخر برسی می آید

زهر خردل به پر وبال تو زد گیج شدی

ودر آن لحظه ندیدی قفسی می آید

شده ای مثل عروسک نه که بنیاد شهید

هردفعه در پیِ تان با هوسی می آید

قصه ی قرص و دوا-خنده ی مامور-: برو

بخشنامه نرسیده که کسی می آید!!!

                 ¤¤¤¤¤¤

آه سردار غریبم چه بگویم-تو بگو

نفسی رفت نگویم نفسی می آید  

من خواب دیده ام

من خواب دیده ام که تنم در میان قبر

یک روح خسته از بدنم در میان قبر

وقتی تو نیستی همین کل ماجراست

پیچیده اند در کفنم در میان قبر

اما تو می رسی و سرآغاز ماجراست

فصل دوباره زیستنم در میان قبر

شمشیر می کشی  تو و شمشیر می کشم

در نعره ها که هی بزنم در میان قبر...

رویا که هست در سرم، امید و خواب خوش

اما دوباره باز منم در میان قبر