در چشم های وحشیت یک مرد زندانی ست

در خنده های موزی ت یک آشنا پیدا

دست مرا ول میکنی در پارک ،بعد از ان

ارام می خندی و میگویی :تا فردا..

*****

...و بعد از ان یک مرد غمگین باز در ذهنم

سر گرم شعر شاملو هی اشک میریزد

سیگار با سیگار روشن میشود در من

وهم زنی غمگین که با من در میامیزد

*****

مانند ماهی های سرگردان دراقیانوس

ماشین من در جاده های شهر میچرخد

باران نمیبارد ، که شاعر تر شود ذهنم

با من خدا هم بر مدار قهر میچرخد

*****

من راضیم به شادی پوشالی این شهر

به یک جسد که خفته در آغوش من هرصبح

دیوانه ام ،دیوانه تر هم میشوم وقتی

غیر از تو میبینم میان تخت  زن هرصبح!!!!

*****

هرشب کنار دود سیگار و زنی جز تو

در من خیانت های گوناگون پدیدار است

اما کنار تو درون پارک انگاری

در من حلول وهمی از مجنون پیدار است

*****

یک روز میفهمی مرا و مثل قبلی ها

دیگر نمی آیی به حافظ خوانی ام در پارک

یک روز می فهمی مرا ،یک روز خواهی رفت

بر عکس من که عابری زندانیم درپارک

*****

امیراحسان دولت آبادی


بیزارم از سفر که به مقصد نمیرسم، بیزارم از دهی که به من مبتلا شده
من تشنه ی محبت و او نان به من رساند، این سگ کنار من که برایم خدا شده
سیگار کنت، اتش کبریت ،سوز شب ، با فکر دختری که تنش را به من نداد
با فکر دختری که لبانش تمشک بود، در من دوباره حسرت بوسه به پا شده
در من همیشه شعبده ای تازه داشته ، هر تکه از تنش که برایم سئوال بود
درانحنای پیچ تن خوش تراش او ، مردی به لذت هوسی آشنا شده
یک تخت خواب کهنه که هرگز تن مرا،با لحظه های لمس تن او یکی نکرد
اخر درون اتش هر روزه ام گداخت،او هم شریک غفلتم از لحظه ها شده
حالا که او اسیر تن دیگری و من ، در جاده ای برای خودم کوچ میکنم
سیگار میکشم که خودم را هدر دهم ، در کوله ام فقط دو سه نخ کنت جا شده

امیراحسان دولت ابادی