مرا ببخش

مرا ببخش که سرد است و بی رمق سخنم

نمانده حرف جدیدی برایتان بزنم

نمانده حرف جدیدی و این غزل ها هم

مدام وصله دردند بر تمام تنم

در این زمین پر ازبنده و خدا تنها

نشسته مهر خدایان مرگ بر بدنم

...و گفته دل بکنم از تو - ازغزل هایم

چگونه می شود از شعر خویش دل بکنم

چه فرق می کند این تنگ ها و اقیانوس

منی که در هوس آب نیست زیستنم

اگر به رفتن من شاد می شوی بانو

چه ناب می شود آن لحظه ای که در کفنم

چقدر خسته و بی حوصله شده ای خاتون

مرا ببخش که سرد است و بی رمق سخنم

غزلی نو

خسته ام حرف جدیدی که ندارم خاتون

تا که در شعر برایت بنگارم خاتون

خسته ام راه دراز است و ندارم انگار

چاره ای جز سفر از شهر و دیارم خاتون

آنقدر حال دل شعر خراب است که باز

از خودم منزجر - از تو گله دارم خاتون

بوی پائیز گرفته ست- و برفی سنگین

زده بر شاخه ی سرسبز بهارم خاتون

با نفس هات بدم در تن من ، نی بشوم

داغ سردی به دل شب بگذارم خاتون

جای این شعر که خواندیم تو تنها یکبار

یک گل سرخ بیاور به مزارم خاتون

غزل۳۳

دختر سیب فروشی که سبد داشت به دست

آمد و کنج غزل های من ساده نشست

در بهشتی که به یک سیب فراموش شده

با خدایی که نمی خواست مرا عاشق و مست

تا زمین خنده ی ما بود ملائک گفتند

از بهشتش شده اخراج ولی خوشحال است

...و زمین گرد تو چرخید که ماهش باشی

که تو ماهش شدی اما کسی اینجا مانده ست

او که اینگونه تورا در غزلش می خواند

دختر سیب فروشی که سبد داشت به دست….