مرد سر در گم

نشست توی بهشت مرد سردر گم

من و تو و هوس عاشقانه گندم

 

من و تو و هوس عاشقانه بوسه

دوباره هردویمان مست از لبالب خُم

 

بهشت بود و خدا بود لحظه اول

من و شما و زمینیم ، دفعه دوم

 

من و شما و زمینیم و عشق می رقصد

و حال ،مال منی ، سهم عشق من – خانم

 

من و شما و زمینیم گرچه می گویند

بهشت بهتر از اینجاست ، توده مردم

 

سکوت می کنم و هدیه می دهم آن را

بهشت منزل ما نیست نوش جان گندم

نمانده رغبتی

بی تو نمانده است به این شعر رغبتی

افتاده بی تو به بیت هام آفتی

 

بی من چگونه می روی و ساک بسته ای

بی آنکه عاشقت شده او نا سلامتی

 

البته لایق لب سرخ شما نبود

لبهای سرد شاعر این شعر پاپتی

 

رفتی و این غریبه ی بی ادعا شده

حالا میان شهر خودش ،نیز غربتی

 

این موریانه های واژه ، دلم را دریده اند

من مرده ام میان غزلهام ، لعنتی !!

 

سوسو نزد ستاره بختم سیاه شد

گویا نداشت طالع نحسم ،سعادتی

 

دنیا چقدر به کامت شده – برو

بی آنکه عاشقت شده او نا سلامتی

 

خدا نیز فراموشش شد

از اول روزی که مرا ساخته است

آورده و در پای تو انداخته است

 

البته خدا نیز فراموشش شد

بر آخر این قصه نپرداخته است

 

بر آخر این قصه نپرداخته و

این طور مرا محو شما ساخته است

 

در اول تاریخ فقط این را گفت

این مرد گلش عاشق دلباخته است

 

فرداش – خداوند- برایت یک سیب

آورده کنار تو و انداخته است.

 

تو نیز همان روز ازل این شده ای

آنی که من خنجر خود آخته است

 

البته من از حادثه لذت بردم

مردی شده ام که سپر انداخته است

 

در آخر این قصه خدا هم مانده ست

بر آخر این قصه نپرداخته است.

دفن کردم در شبی تاریک من هابیل را

تا نبینند اهل دنیا پستی قابیل را

 

بعد عمری هم که عیسی ای شفایم می دهد

جای شکرش هی به آتش می کشم ، انجیل را

 

.... تا که ابراهیم شد ، می گفت باوحشت شبی

ذبح کردم من به جای قوچ اسماعیل را ...

 

پشت دریا مانده ام ،فرعون با لشکر رسید

نیست موسی ای که بشکافد دوباره نیل را ...

 

نیست شور زندگی ، اینجا که من خود دیده ام

قوم می بوسند جای پای عزرائیل را