رفته است.....

از تمام روح عرفانم تحجر مانده است 

از خدا هم در زمین تنها تصور مانده است 

از تمام لحظه های پاک عشق ما فقط .. 

گاه گاهی ناله و فحش تنفر مانده است 

قصر زیبایی برایت ساختم اما ببین

از تمامش جز همین یک پاره آجر مانده است؟ 

دوست دارم بوسه ای مهمان شوم روی لبت 

گر چه لب های تو در حد تصور مانده است 

خسته ام از مردمان شهر وقتی هر کسی 

مثل گاوی بند یک نشخوار و آخور مانده است 

دختر شعرم کمی از شاعرش دلگیر شد 

خسته از ابیات من صد جور غرغر رفته است

می زاید..

این پیله یک پروانه مأیوس می زاید

شاید برای شمع تو مخصوص می زاید

جسم مرا آتش بزن مانند هندوها

این جسم خسته عاقبت ققنوس می زاید

این برکه خشکیده در مرداب هم عمریست

هر شب میان خواب، اقیانوس می زاید

چشمان تار شعر من آبستن درد است

هی در شب تاریک تان فانوس می زاید

اصحاب کهف قصه ها ، در خواب خوش باشید

اینجا زمین هر لحظه دقیانوس می زاید.  

مثل کلیسا های متروک است در ذهنش

یکشنبه ها را با نت ناقوس می زاید

حتی جهان غرق شادی نیز غم ها را

در بین ابیات من مایوس می زاید