خنجر از دوست میخوری گاهی

بی هوا مثل بوسه ای با عشق

هر دو را نعره میکشد مغزت

 دوره ی نفرت است اما عشق ...

****

مثل وقتی که عقده ات تنها

حرف های نگفته ات باشد

مثل وقتی که ساقدوش زنت

عشق از دست رفته ات باشد

****

باخودت شهر را قدم بزنی

بی هوا، بی هدف ، فقط بروی

انقدر در خودت مچاله ... که باز

سوژه مردم محل بشوی

****

پدرت را دوباره لعنت کن

وقتی از دست زندگی سیری

مادرت را ...چرا به دنیایت ...

تو که نه زنده ای ، نه میمیری

****

فکر میکردم و تو را دیدم

خسته از لحظه های آغوشش

خنده ای تلخ تا لبم آمد

خواستم گریه را فراموشش...

****

آخر قصه ی مرا میخواند

شب سردی و بوسه و آهی ...

دست دشمن همیشه هم پر نیست

خنجر از دوست میخوری گاهی

****

امیراحسان دولت آبادی

مستی اما دوباره جای شراب ، اشک از گیج استکان خوردی

دشمن خونی خودت شده ای، از خودت زخم بی امان خوردی

عاشقش بودی و دعا کردی ، عاشقش بودی و غمت غم بود

به خدا اعتماد کردی که ، باز زخمی از آسمان خوردی

چشم هایی که در پی ش بودند ، همگی چشم آشنایان بود

دوستانت هم عاشقش بودند ، زخمی از تیغ دوستان خوردی

دست در دست دیگری میرفت ، فحش میشد غزل درون سرت

به خودت امدی و خندیدی ، بغض خود را که ناگهان خوردی ←

مثل اعدامیه پس از شلیک ، گرم جان دادنت شدی اما

اخرین تیر را درون سرت ، با همان جسم نیمه جان خوردی←

وقتی از دور بوسه ای را که ، بر لبانش نشاند میدیدی

خاطرت نیست که چه شد اما ،فحش هایی هایی از این و آن خوردی

****

خواب بودی درون قبرت که ، در سکوتت صدای او پیچید

فکر کردی که امده ، که تو را ... ، در کفن ذره ای تکان خوردی

****

امیراحسان دولت آبادی