نیست..

در زمین آیا دل امید واری هست؟ نیست!

سیصد وچندی_نه حتی تک سواری_ هست؟ نیست!

در تن ما شهر ی یان منتظر تنها یکی

یک رگ مرد غیور سربداری هست؟ نیست!

در زمستانی ترین فصل زمین یخ بسته ایم

در دل ما باز هم شور بهاری هست؟ نیست؟

هر دعای ما فقط دست نیاز و خواهش است

بین این دستان بی حد _ دست یاری هست؟ نیست!

نام تو گرچه دمادم ورد لبها مان شده

بین ما مردان ببین شمشیرداری هست؟ نیست!

در ریا غرقیم _ آری بوی عصیان میدهیم

در میان ندبه خوانان بیقراری هست؟ نیست!

آتش گرفت

آه امد تا لب حوا- جهان آتش گرفت

تا خدای عاشقش در آسمان آتش گرفت

شاخه های پیچ در پیچ درختان یک به یک

عاقبت با دستهای باغبان آتش گرفت

بعد مرجان خسته بودی- آه- داش آکل نمیر

شاعری از داغ مرگ قهرمان آتش گرفت

پیر میشد بی سبب در بازی ما ناگهان

بعد یک لبخند ققنوس جوان آتش گرفت       

خنجر رستم –  و یا از خنده ی گرد آفرید

از کجای داستان سهرابمان آتش گرفت