۱- 

بی که شعرم را بخواند دفترم را دفن کرد 

پیش چشمم زنده زنده باورم را دفن کرد 

قصه ی خاک خراسانم که در من بارها 

دست چنگیزی غرور پرپرم را دفن کرد 

خواستم او هم بداند عاشقش هستم ولی 

در کنارم بوسه های آخرم را دفن کرد 

گاه عمری زنده ای تا لذت یک انتقام.... 

پیش چشم اشتیاقم خنجرم را دفن کرد 

 قصه ی تلخیست شعرت مال او باشد و او 

بی که شعرم را بخواند دفترم را دفن کرد 

                ۲-

گم میشوم در فکرهایی تلخ و شیطانی 

درد لابلای لذت افعال انسانی 

حالم شبیه حسرت هروز گنجشکیست 

از شاخهای سرد و بی مهر درختانی  

که باغبان روز به شهری سرد آوردست 

در های و هوی ممتد رنج خیابانی....  

               *****  

گاهی فقط میخندی و شادی به این امید  

شاید حضورت را به آدم ها بفهمانی!

در بند لذت بردن از هر چیز بی مقدار 

تا که کمی رنج دلت را سر بگردانی 

چیزی شبیه لذت ها کردن دستی  

در روزهای سرد و دلگیر زمستانی 

 با این همه گاهی برای بودنت بد نیست 

تا گم شوی در فکر هایی تلخ و شیطانی