دیوانه ام، از لحن گیج وحشی ام ، پیداست

یک روز تیغی سرد خواهد رفت تا رگهام

با هر سگ ولگرد در این شهر ، مانوسم

 فردا منم که قوت یک روز همین سگ هام

* *

در تخت خوابت خواب می بینم ، بدون تو

زن های دیگر در وجودت عاشقم هستند

مانده ست مردی بی هدف ، سرگرم آغوشت

ای کاش چشمت را  به حسرت هام ، می بستند.

* *

می‌خوانی ام ، از بوی عطر بر تنم مانده

می خوانمت از نفرتی که مانده در چشمت

حالا تویی و پاکت سیگار در دست

حالا منم در قصه ای  ناخوانده درچشمت

* *

یک روز خانه از چمدان تو خالی شد

شاید تمام زندگیمان ، غیر رفتن ، نیست

بی من تمام غصه هایت را ببر از یاد 

آغوش من جایی برای مست بودن ، نیست

* *

من قاضی خود بودم و مامور اعدامم

مانده برایم یک سرنگ خالی و رگها م

جرات ندارم بیش از این باشم دراین دنیا

من بهترین قوت تمام عمر این سگ هام

* *

 امیراحسان دولت آبادی


کتاب جدیدم (قمار تهران را... ) ممنوع الچاپ اعلام شد

تازه بهم خبر دادن

...

این نیز بگذرد... ،تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد 

....

من چنانم که نمودم دگر ایشان دانند...

سرباز جنگ های پر از وحشت 

با یک تفنگ کهنه ی بی باروت

کز میکنی کنار خودت عمری

در لحظه های غمزده ی تابوت

****

کز میکند کنار تنت نعشی

بی خاطره ،بدون من و با من

زل میزند به عمق غمت چشمی

غم میخورد تمام غمت را من

****

من کشورم به وسعت یک تخت است

تختی که گاه جسم تو را دارد

در آسمان ابری چشمانت

دارد کسی به عشق تو میبارد

****

دنیا برام وحشت یک جنگ است

جایی که چشم سبز تو را پاییز ...

یانه شبیه لحظه ی اخر که

در انفجار بمب تنت لبریز ...

****

روزی شکست میخوری و باید

به کشوری که نیست برگردی

با چشم های غم زده اش باشی

راضی شوی به تخت و تن سردی 

****

میجنگی و جهان به تو بی میل است

در بند روزهای پر از حسرت

میمیری و زمین به تو میخندد

سرباز جنگ های پر از وحشت 

****

امیراحسان دولت آبادی

خنجر از دوست میخوری گاهی

بی هوا مثل بوسه ای با عشق

هر دو را نعره میکشد مغزت

 دوره ی نفرت است اما عشق ...

****

مثل وقتی که عقده ات تنها

حرف های نگفته ات باشد

مثل وقتی که ساقدوش زنت

عشق از دست رفته ات باشد

****

باخودت شهر را قدم بزنی

بی هوا، بی هدف ، فقط بروی

انقدر در خودت مچاله ... که باز

سوژه مردم محل بشوی

****

پدرت را دوباره لعنت کن

وقتی از دست زندگی سیری

مادرت را ...چرا به دنیایت ...

تو که نه زنده ای ، نه میمیری

****

فکر میکردم و تو را دیدم

خسته از لحظه های آغوشش

خنده ای تلخ تا لبم آمد

خواستم گریه را فراموشش...

****

آخر قصه ی مرا میخواند

شب سردی و بوسه و آهی ...

دست دشمن همیشه هم پر نیست

خنجر از دوست میخوری گاهی

****

امیراحسان دولت آبادی

مستی اما دوباره جای شراب ، اشک از گیج استکان خوردی

دشمن خونی خودت شده ای، از خودت زخم بی امان خوردی

عاشقش بودی و دعا کردی ، عاشقش بودی و غمت غم بود

به خدا اعتماد کردی که ، باز زخمی از آسمان خوردی

چشم هایی که در پی ش بودند ، همگی چشم آشنایان بود

دوستانت هم عاشقش بودند ، زخمی از تیغ دوستان خوردی

دست در دست دیگری میرفت ، فحش میشد غزل درون سرت

به خودت امدی و خندیدی ، بغض خود را که ناگهان خوردی ←

مثل اعدامیه پس از شلیک ، گرم جان دادنت شدی اما

اخرین تیر را درون سرت ، با همان جسم نیمه جان خوردی←

وقتی از دور بوسه ای را که ، بر لبانش نشاند میدیدی

خاطرت نیست که چه شد اما ،فحش هایی هایی از این و آن خوردی

****

خواب بودی درون قبرت که ، در سکوتت صدای او پیچید

فکر کردی که امده ، که تو را ... ، در کفن ذره ای تکان خوردی

****

امیراحسان دولت آبادی

در چشم های وحشیت یک مرد زندانی ست

در خنده های موزی ت یک آشنا پیدا

دست مرا ول میکنی در پارک ،بعد از ان

ارام می خندی و میگویی :تا فردا..

*****

...و بعد از ان یک مرد غمگین باز در ذهنم

سر گرم شعر شاملو هی اشک میریزد

سیگار با سیگار روشن میشود در من

وهم زنی غمگین که با من در میامیزد

*****

مانند ماهی های سرگردان دراقیانوس

ماشین من در جاده های شهر میچرخد

باران نمیبارد ، که شاعر تر شود ذهنم

با من خدا هم بر مدار قهر میچرخد

*****

من راضیم به شادی پوشالی این شهر

به یک جسد که خفته در آغوش من هرصبح

دیوانه ام ،دیوانه تر هم میشوم وقتی

غیر از تو میبینم میان تخت  زن هرصبح!!!!

*****

هرشب کنار دود سیگار و زنی جز تو

در من خیانت های گوناگون پدیدار است

اما کنار تو درون پارک انگاری

در من حلول وهمی از مجنون پیدار است

*****

یک روز میفهمی مرا و مثل قبلی ها

دیگر نمی آیی به حافظ خوانی ام در پارک

یک روز می فهمی مرا ،یک روز خواهی رفت

بر عکس من که عابری زندانیم درپارک

*****

امیراحسان دولت آبادی


بیزارم از سفر که به مقصد نمیرسم، بیزارم از دهی که به من مبتلا شده
من تشنه ی محبت و او نان به من رساند، این سگ کنار من که برایم خدا شده
سیگار کنت، اتش کبریت ،سوز شب ، با فکر دختری که تنش را به من نداد
با فکر دختری که لبانش تمشک بود، در من دوباره حسرت بوسه به پا شده
در من همیشه شعبده ای تازه داشته ، هر تکه از تنش که برایم سئوال بود
درانحنای پیچ تن خوش تراش او ، مردی به لذت هوسی آشنا شده
یک تخت خواب کهنه که هرگز تن مرا،با لحظه های لمس تن او یکی نکرد
اخر درون اتش هر روزه ام گداخت،او هم شریک غفلتم از لحظه ها شده
حالا که او اسیر تن دیگری و من ، در جاده ای برای خودم کوچ میکنم
سیگار میکشم که خودم را هدر دهم ، در کوله ام فقط دو سه نخ کنت جا شده

امیراحسان دولت ابادی

چشم هایت در آینه خیره

نعش سیگار برلبت گریان

جسم تصویر گیج دودآلود

در سکوت اتاق سرگردان

****

زندگی شعرهای تکراری

بر لب دختری پریشان است

سایه ای که ازاینکه، عشقت بود

در وجودش زنی پیشمان است

****

چای مینوشمت کنار تخت

در سکوت تنت ، بدون خودت

گریه میکرد چشم غمگینت

بی هیاهوی من درون خودت

****

در کنارم نبودنت دردی ست

کنج ذهنم اسیر خاطره ها

به لبانت چقدر معتاد است

در نبودت غریبه ای تنها

****

بی تو یک روز از زمین کم شد

بی تو انسان به رنج عادت کرد

میپرستیدمت به خوشبختی 

کاش میشد تو را عبادت کرد

****

امیراحسان دولت آبادی 


تنهاییش را کرکس کفتار پر کردست


شهری که ان را کشته و آوار پر کردست


سرباز های روی برجک خودکشی کردند


دیدند کل پادگان را دار  پر کردست


باید که هرشب فکر آغوش جدیدی بود


وقتیکه نفس عشق را تکرار پر کردست


از کوچه مان رفتی و بردی هرچه را میشد


حالا تمام خانه را دیوار پر کردست


از قاب عکست که بپرسی خوب میداند


شب های من را ضجه های تار پرکردست


****


از جوخه اعدام میپرسم نشانت را


خونت تمام شهر را اینبار پر کردست

****

امیراحسان دولت آبادی 

بپوش روسریت را ببند مویت را، بهم نریز دوباره قرار تهران را

ولی بخند همیشه بخند در شب من، نکش به عمق زمستان بهار تهران را

قمار عشق من و تو همیشه درگیر، سکون خسته ی شهری فراری از من بود

بخواه تا که تو تن پوش من شوی یک شب ،، به من بباز شبی هم قمار تهران را

پیاده میروم این شهر را قدم بزنم، اگرچه بی تو همه کوچه ها شبیه همند 

به انقلاب بیا و قدم بزن بامن، که رو براه کنی حال زار تهران را

دوباره رفتی و مرد همیشه سردرگم، اسیر شهر پر ازگرگ ها و انسان ها

من و شلوغی شهر پر از اتوبان ها، که فحش های دمادم نثار تهران را ...

برام فندک و سیگار پشت گوشت را ،، و رازهای تن وحشی و چشموشت را

بیار تا بشود زنده ماند در غم شهر ،، که بی تو سر نکنم روزگار تهران را

قطار امد و رفتی قطار امد و من، همیشه گیج همین ایستگاه لعنتی ام

قطار امد و رفتی و این تن غمگین ،، به جستجوی تو عمری قطار تهران را ...

****

امیراحسان دولت آبادی 

 بی عشق، هرکه را که به معراج برده اند


آنجا، به توبه گاه شیاطین سپرده اند!!


 


بیزارم از گناه تو حوا دراین بهشت


اینجا که سیبها همگی کرم خورده اند!!


 


آه ,  ای بهار خسته چه دیر آمدی ببین


خرگوش های من همه در خواب مرده اند!!


 


راهی به جز نشستن و تسلیم و صلح نیست


جایی که رهبران همگی سالخورده اند!!

***


ماهی شده ست کوسه پرست و نهنگ ها


خود را برای مرگ به ساحل سپرده اند!!

****

امیراحسان دولت آبادی 

حتی نمیخواهی که بر جسمم کفن را ...

این مرد تیپا خورده ی غرق لجن را ...

هی بغض کرده آینه تصویر من را

مردی همیشه بی تو گریان است در من

****

من مانده ام با هدفونی که غرق آواز ...

دیوانه ای بر پشت بام و فکر پرواز ...

در اینه جای خودم میبنمت باز

انگار چشمان تو پنهان است در من

****

شاید دوباره شعر گفتم شاید از نو

شاعر شدم درگیر چشم و مو و ابرو

هر کس که با من شاعری کرده پس از تو

دنبال شعری غرق هذیان است در من

****

فهمیده که در سرنوشتت کاره ای نیست

انگار جز او در غمت ،آوره ای نیست

باید فراموشت کند ، نه چاره ای نیست

مردی که درگیر غم نان است در من

****

میبوسمت بعد از تمام دلخوری ها

بعد از تمام گریه کردن هات اینجا

این روزها دیوانه ام غمگین و تنها

این روزها تشییع انسان است در من

****

امیراحسان دولت آبادی 

تمام آرزو ها در هیاهوی تنش ،گم شد

نگاه من که بیرحمانه، در پیراهنش، گم شد

... و او که در گناه هر شب من ،غرق بازی بود

به رقص امد، هزاران سیب، توی دامنش، گم شد؛

جهان غرق تماشا و..زمین یک لحظه ساکن ماند

میان چشم هایم که، نگاه روشنش ،گم شد

جهان بی وزن مطلق شد، در آهنگ تماشایش

سپید امد، غزل را کشت!حس گفتنش ،گم شد

تمام خانه درگیر است ،با عطری به جامانده...

که در ان سالها لبخند، بعد دیدنش ،گم شد

****

امیراحسان دولت آبادی 


میتوانست عاشقت باشد ، جمعه ها در صدای فرهاد و ...

او که امروز شاعرت شده است ، شاعر خاطرات بر باد و ...

استکانی برای خوشبختی، در کنار همیشه ی تلخم

مست خوابیده ام کنار تو ،زندگی لحظه ای امان داد و...

* * * *

زندگی لحظه ای امان میداد، روز هایم همیشه زیبا بود

چشمت از اخرین خمار خراب ،لبت از خندهات آباد و...

* * * *

اخرین لحظه ام پر از بیت است ،شاعری را که جوخه ی اعدام

بر تنش مرگ را به شعر کشید ،جسدی روی خاک افتاد و ...

میتوانست خنده ای باشد ، بوسه ای ناگهان که روی لبت ←

ثبت میشد قدم زنان در کوه،جمعه ها با صدای فرها د و...

* * * * 

امیراحسان دولت آبادی


از شوهرت که در غم من گریه میکند

تا من که چشم های تو را کوچ میکنم

بازنده ام همیشه ، مرا امتحان نکن

گل های توی دست تو را پوچ میکنم

****

شب ها سکوت شهر مرا گریه میکند

سیگار میشوم به لب شهر خسته ام

هی دود میشوم که به پایان ... نمیرسم!

مانند زخم روی تنش نقش بسته ام

****

مرگی مدام در سر من پرسه میزند

شعری مدام روی لبم حرف میزند

امشب دوباره تار علیزاده عاشق است

دارد میان تاب و تبم حرف میزند

****

تردید کردم و تو و آغوش من ... نشد

تردید کردم و تو در آغوش دیگری ...

یک عمر بوسه های تو را رنج میکشم

وقتی که از سکوت تنش عشق میخری!!

****

در هر زنی که دیده ام، از لحظه های تو

یک یادگار روی تنش نقش بسته است

من هر زنی که فال زدم را ... شبیه توست

هر لذتی که بر بدنش نقش بسته است

****

حالا که رفت طالع بخت از مدار ما

مردی میان جسم زنش گریه میکند

دنبال توست در صف تشییع کنندگان

این مرده ای که در کفنش گریه میکند

****

امیر احسان دولت آبادی

از کبودی چشم تو امشب

هی خودم فحش میدهم به خودم

تو فقط جیغ میکشی اما

به خودم مشت میزنم که خودم...

****

عشق یک ماجرای بی معناست

اتفاقی که آخرش درد است

خسته از ماندنی ولی هستی

من دلم خوش ،که نام من مرد است

****

گیج و دیوانه و عرق کرده

گوشه ای مست اشک میریزم

کاش میشد مرا صدا بزنی

از سکوتت دوباره لبریزم

****

کاش میشد دوباره گریه کنی

تا بیایم تو را بغل بکنم

کاش میشد مرا کتک بزنی

مشکلت را چطور حل بکنم

****

از لبانی که بوسه اش دیگر

به لبانم نخورده خواهد ماند

میرسم به اتاق خالی تو

که مرا از خودش نخواهد راند

****

رفتنت اتفاق تلخی بود

من فقط فحش میدهم به خودم

خانه گیج است، ذهن من مغشوش

آخ لعنت به من ... به من ...که خودم...

****

امیراحسان دولت آبادی 

گیج در گوشه ای نشسته ولی...

در سراب خدای خسته ولی...

چشم هایی که باز؛ بسته ولی...

سایه اش عابر خیابان است

****

شعر حال مرا به هم میزد

زخم هایی که بر تنم میزد

حال و روز مرا رقم میزد

در تنم مرده ای پریشان است

****

باز سیگار دیگری روشن

خسته از این زمین بی روزن

فکر کردم به  بی خدا مردن

مرگ از خواندنم هراسان است

****

شهر گندآبه ای پر از ماهی ست

فکر همخوابه گی کوتاهسیت

هر کسی سمت قبر خود راهی ست

مرده در گور ها فراوان است

****

در کفن ها خیال ها پوسید

هرکسی  بود ، ماند تا پوسید

نعش ها در کنار ما پوسید

شهر در قبر خویش مهمان است

****

گاه گاه گاهی نگاه میکند و ...

هر چه مانده تباه میکند و ...

بخت من را سیاه میکند و ...

او که از خلقتم پشیمان است

****

خواب راحت، پیاده رو ،عابر

او و صد زخم مانده درخاطر

اخرین لحظه های این شاعر

اخرین ضجه های انسان است

****

امیراحسان دولت آبادی

تقصیر من ،حرفت قبول، اما تحمل کن،جز من اگر دیوانه ای توی جهانت نیست

با فاگیر بهتری هم امتحانش کن ،این روزها بخت کسی در استکانت نیست

از استکانت اولین جرعه ... نه کافی نیست ، امشب تمام بطری ودکا برای توست

بالا بیاور کل هستی را در ارامش ،فهمیده ای فریادرس در آسمانت نیست

حیران ترین انسان تاریخی ولی کم نیست ،مانند ما مجبور در این شهر بی فرجام

جز پیکر بی روح مرد هرشبت دیگر،جایی برای دستهای مهربانت نیست

بر اسمانی پر ستاره چشم میبندی ، یک رهگذر در اسمانت نیست میبینی

چه ارزوهایی که در خود دفنشان کردی ، دنبال دار دیگری در کهکشانت نیست

امشب کنار پاکت سیگار خوابیدم ، از من گذشتن ، رفتنت را امتحان کردی

عادت کن این دیوانه جزئی از عذاب توست ، جز رنج برگشتن به من در امتحانت نیست

چندی تحمل کن عذاب بودنم را و ، شهر شلوغ لعنتی را در کنار من

یک روز خواهی رفت ،خواهی رفت ،خواهی رفت، جز سنگ قبر کوچکی جایی نشانت نیست

****

امیراحسان دولت آبادی

کز کنم در خودم به خاطره ای _ منم خاطرات جا مانده

مست دریای چشم های تو است  ـ معجزاتی که در عصا مانده

میسراید مرا برای خودم ـ تا بخواند تو را به اندوهی

از شب بی تو و فقط سیگار - غم خش دار در صدا مانده

با خدا حرف میزنم گاهی ـ با خدایی که بودنش کافیست

غرق تنهایی است تنهاییش - مرد مفلوک بی خدا مانده

میدوی در نگاه مغرورم ـ وقت مردن چقدر نزدیک است

انطرف اهویی به خود میگفت - ببر پیر از شکار جامانده

****

جنگل بی تو خاطرات مرا ـ گرم تکرار میکند زیرا

باد امد باد امد،درختها رفتند  ـ روسری تو در هوا مانده

****

امیراحسان دولت آبادی 


نعش سنگین مرد غمگینی ، گوشه ای از اتاق می افتد

بعد مشروب و گریه و سیگار ، غزلی اتفاق می افتد

از نگاهی که مانده در چشمت ، امتداد نبودنت جاری ست

چشم هایت مرا نمیفهمند ، عکسی از روی طاق می افتد

باغبان تاجر است میفهمی ؟ چوب تنها درآمدش ... روزی

کاج پیری که غیرت باغ است ، عاقبت توی باغ می افتد...

 قارقارش صدای رفتن توست ، که مرا میکشد به ویرانی

از پدر یک دولول مانده فقط ... زوزه ای و کلاغ می افتد

****

از پدر یک دولول مانده فقط ، که مرا میکشد به سمت خودش

که مرا میکشد به سمت عدم ، عاقبت اتفاق ....می افتد

****

امیراحسان دولت آبادی