کسی زنده است

دل و امید به فردا به او ، کسی زنده ست

بگو به سیطره ی غم بگو ، کسی زنده ست.

 

بگو که در شب این آسمان طلوعی هست

نبوده این غزلم آرزو ، کسی زنده ست.

 

اگر چه خنجرتان هر گلو دریده ولی

قسم به خنجر زیر گلو ،کسی زنده ست.

 

اگر چه رد شده و رو سیاه تاریخیم

هنوز مانده کمی آبرو، کسی زنده ست.

 

زمان گذشت ولی همچنان کسی می گفت:

نبوده این غزلم آرزو ، کسی زنده ست.

 

تقدیم به قیصر امین پور

" اگر داغ شرط است ...." بر دل زدی
و زخمی بر این قوم غافل زدی

چه دیدی در آن سوی هستی مگر...
که بر زندگی مهر باطل زدی

دلت را به دریا سپردی عزیز
و لبخند سردی به ساحل زدی

دلی داغ داغ و تنی چاک ،چاک
" اگر داغ شرط است ...." بر دل زدی

غزال رویائی

هنوز در پس اشعار ناب می آیی
پری عشق پرستم-غزال رویایی

شده ست محو تماشا و توی آب افتاد
ندیده ماه برکه ای راچنین تماشایی

دوباره تیر به چشمت نشانده ای ، آیا
غزال مست من از ، صید شیر می آیی

اسیر چشم تو شد ،توی تنگ ماهی من
بدون چشم تو چون تنگ بود دریایی

نهنگ ها تن خود را زدند بر ساحل
که باز خفته در آنجا عروس زیبایی

تقدیم به همه شهدای گمنام

از خاک گرفتیم امانت ، بدنت را
تا که دو سه روزی ببوییم تنت را

یک دانه پلاک و دو سه تا ....آه برادر
یک ذره بریدیم ، تمام کفنت را

پروانه تن خویش به آتش زد و بعدش
باز سوز، سرائید شب سوختنت را

امید به دیدار تو در جان پدر مرد
یوسف صفتی کن، تو بده پیرهنت را

*****

امروز در آغوش وطن خفته ای اما
دیروز در آغوش کشیدی وطنت را ...

قصه مجنون بیابان

شده این قصه مجنون بیابان – آهو
بین چشم تو و لیلی، شده حیران ، آهو

تا تفعل زده ام ،خواجه شیراز سرود:
نشود ماند در این معرکه آسان ،آهو

هر کسی در هوس بوسه لبهای تو نیست
استحاله شده از گرگ به انسان،آهو

به زمین دام بینداز ، که ما تسلیمیم
من صیاد شدم گوش به فرمان،آهو

به مساوات،ببخشیم هر آنچه داریم
یک نگاه از تو و یک شعر از " احسان" ،آهو

ماشین

ماشین –توقف و ترمز- سلام زن
امشب بشو ستاره شب های سرد من

بانوی هرزه گرد ، عروس هزار رنگ
لطفا بیا به خانه ی سردم ، سری بزن

امشب بیا تزلزل یک مرد را ببین
جا مانده از بهشت ، در این حجم سرد ، تن

امشب عروس ثانیه ها ، هستی و سحر
آرام می روی ، و این قصه کاملا.......

فردا که باز شب شود و یک زن جدید
ماشین –توقف و ترمز- سلام زن

                      *****
شهوت نداشت شاعر بیچاره ، عاشق است
اما ندید نیمه دلخواه خویشتن

غزل ۱۵

لحظه ای کوچ کن از فاصله دوران ها

تا بمیرند به پای تو همه گلدان ها

 

نام تو در پس اوراد مقدس آمد

و زده نقش به نامت همه ی قرآنها

 

لب من- سوز لبت- تاب و تحمل سخت است

تو زلیخای اساطیری ما انسانها

 

شعر من در پس چشمان شما زندانیست

شاعرت عاشق این وسوسه  و زندان ها

 

دیر شد آمدنت اهل جهان می میرد

دم عیسایی تو روح دهد در جان ها

تقدیم به امام زمان (عج)

سوزی نمی دهند بر انسان سه تارها

پاییز می خرند در این ده بهار ها

 

گلدان خانمان مثل گلها در انتحار

هر روز می دهند سر خود به دارها

 

یک جمعه هم گذشت و یک ندبه بی اثر

شاید کسی نبود در افق انتظار ها

 

امروز کافرم ولی ای مرد منتظر

ابر دلم برای تو باریده بارها

 

بعداز شما نمی شود از عشق قصه ساخت

چون دیو مانده ولی کو نگارها

 

بی تو تمام زمین فصل سرد شد

جایی برای کوچ ندارد سارها

 

حتی تبر بدون شما خالی از خود است

یاچوب کشیده به دورش حصارها

 

آقا بدون شما ناله ای نماند

سوزی نمی دمند در انسان سه تارها

غزل ۱۳

بساط روز عروسیتان مهیا شد


و او-به یاد رفتن تو در غروب تنها شد



عروس خاطره هایش گذشت و زندگیش


شب و خیانت دیروز و بغض فردا شد



تمام خاطره اش شاخه های گل هایت


شکست بغضش و پرپر تمام گلها شد.



کنار پنجره در حجم سرد خود می دید


برای دیدن تو در محله غوغا شد



میان خانه و بین تمام مشتاقان


عروس شاخه گلی توی دست پیدا شد



*****


گذشت حادثه و روی دار می رقصید


سه روز بعد در خانه کسی وا شد.


غزل گو شدم ...

سحر آمد و شب گذشت از کنارم

نفهمید من هم به چشمش دچارم

 

عجب قدرت جالبی داشت دختر

که این گونه شد بعد او روزگارم

 

با آن غمی که در این حجم دل ریخت

غزلگو شدم شعر در اختیارم

 

شرابی بریزید تا من همیشه

بنوشم از آن تا به یاد نگارم...

 

و حالا که در رخوت بعد مستی

و با سوز یک نی لبک بی قرارم

 

نمانده دلی باز از سوز قلبم

تو را توی بیت غزل می گذارم

 

و هر روز و هر شب فقط می سرایم

شبی را که در چشم تو آشکارم

 

سحر مثل مردم- و شب بعد کوچت

غزل گو شدم این سرانجام کارم

 

 

 

جولان مرگ

جولان مرگ-خاطره- خرداد شصت و شش

تا بیست سال بعد-کمی در زمان برش

 

امروز- ساده است- دخترتان گریه می کند

بابا نمیر جان سمیرا نفس بکش

 

از زهر خردل است صدایت گرفته است

فریاد تازه ایست در این صوت مرتعش

 

حالا تنی که با گل  تاول مجلّد  است

یا قلب توست خسته و وامانده از تپش

 

تقدیر مرد- خیبر و نه ماسک –ده نفر

جریان تازه ای –معاشقه ی او به این روش

 

پرواز می کنی-به زمین یادی از تو نیست

گویا نداشت پیش کسی قصه ات کشش

غزل ۱۰

من گم شده در خویش و تو انگار نه انگار

آن یار غزل کش و تو انگار نه انگار

 

هر دم لب تو با کسی از عشق سراید

من مرد کج اندیش و تو انگار نه انگار

 

دیگر نه  از افلاک که زندانی خاکم

در بند کم و بیش و تو انگار نه انگار

 

هر روز قدم بر سر یک راه گذارم

من گم شده در خویش و تو انگار نه انگار

غزل۹

می زند یادت به جانم ، می شود جانم غزل

زاده روح حریص و قلب حیرانم غزل

 

چهره ات تکثیر گشته توی فال قهوه چون

می تراود از تمام جان فنجانم غزل

 

یک نگاه خیره اینجا بین ما و بعد از آن

شاعری هستم که دارم توی چشمانم غزل

 

نازنین بازی سختی است عشق بازی و در آن

من همانم که دلیل صرف و برهانم غزل

 

 و در آخر جان من اینگونه شاعر می شوم

می زند یادت به جانم میشود جانم غزل

 

 

غزل۸

چشمت ز غمزه های آهوی تنها نجیب تر

از شرم دست های خالی بابا نجیب تر

 

تک بوسه های داغ لبت می شود عزیز

از عشق بازی شب یلدا نجیب تر

 

یک لحظه ساکنی و دمی موج می زنی

طغیان توست از مد دریا نجیب تر

 

با دست پس زدی و به پا پیش می کشی

هر بار شعر تازه من را نجیب تر

 

صد بار کشته اید مرا و ندیده ام

از چشم های وحشیت اما نجیب تر

 

 

اگر چه شاعر ابیات بی قراری شد

منی که خاطره اش یک دل سوالی شد

هنوز توی ورودی پارک منتظرم

چه شد که صندلی شما هفت عصر خالی شد

نخند دختر شاعر به بیت های غزل

از اینکه قافیه اش یک دل سوالی شد

همین سزای کسی می شود که اشعارش

اسیر و عاشق چشمان لاابالی شد

ببین چه شعر قشنگی سرود که همه جا

دوباره چشم تو در طرح های قالی شد

و درک میکنم حافظ ،چرا غزل هایش

اسیر و مستِ می و دست های ساقی شد

غزل ۶

دوباره رخوت من بود و آه سرد سه تار

نگاه-قاب بلوری- عذاب چشم خمار

 

چه شد که لرزه دستم به سیم ها افتاد

قیامتی به دلم داده یاد تو انگار

 

عزیز بوسه ی سردیست روی لب هایت

برای بازی با من در آخرین دیدار

 

نگار بانوی شعرم –سفر بخیر –برو

تکان دست من این تکان لخت قطار

 

و هر چه خواست نشد لب به روی لب نگزد

شکست بغض دلی بین جمع – در انظار

 

قطار رفته و این ریلهای بی برگشت

و سوز سرد دلم ماند و آه سرد و سه تار

تقدیم به دکتر علی شریعتی

 

میان لذت پک های آخرین سیگار

نگاه مرد غریبه به جوخه و دیوار

 

نمی رسد به هم امروز قلب و افکارش

کشیده خط موازی  به گردش پرگار

 

نه پادگان  که تمامیِ آسمان ابریست

برای مرد جوانی که عمر او بسیار ...

 

کم و میان لشکری از مه گرفتگان سر شد

و هر چه کرد نشد اهل دهکده بیدار

 

معلم شب سردم هزار توی غزل

اگر شکست تخته سیاه و دلت زغم سرشار

 

بگو تمامی ِ دنیا و اهل دهکده ات

فدای لذت پک های آخرین سیگار

 

غزل ۴

زیبا رخان تمام تو را در تنازلند

اسپندهایم از قبلت چشم میخورند

 

چوپان ده که تو باشی عجیب نیست

گرگان اسیر غمزه و ابرو و کاکلند

 

دیگر تمام چشم ترا سجده میکنند

این حاجیان که از حرم کعبه میبرند

 

چیزی برای عرضه ندارند پیش تو

این شد که دلبران همه در بند چادرند

 

عمری به این دلیل اسیران جاده اند

شاید که از مقابل چشم تو بگذرند

 

اسپند – تا که چشم نخوری-نه- نمیشود

اسپندها هم از قیلت چشم می خورند

غزل ۳

وقتی نشست و به چشمت نگاه کرد

آنرا برای شعر و غزل تکیه گاه کرد

 

شاعر که نه خدا به خودش مفتخر شده

زیرا ترا برای دلم روبراه کرد

 

گفتند شعر- از پس وصف تو عاجز است

شاعر نشست و ناله به ژرفای چاه کرد.

 

دیگر زمین تحمل چشم تو را نداشت

دستت گرفت برد به بالا و ماه کرد...

 

گفتی خدا چه موقع به خلقت امیر بست

وقتی نشست و به چشمت نگاه کرد.

غزل ۲

نمی رسد قدمم توی جاده تا مریم

اسیر ننگ سکوتم دگر نیا مریم

 

در این زمانه ، در این نسل مسخ آدمها

میان لشگر سگها شدم رها مریم

 

اسیر شیشه قرصم کزین زمین بپرم

شده تمامی شعرم بکش مرا مریم

 

میان آتش سیگار و دود میدیدم

کنار آدمک مرگ فقط ترا مریم

 

چقدر گوشه نشین است بوف کور آدمها

سه قطره خون من اما نخواند تا مریم[1]

 

و دلت ، شیشه قرص و فرار خاطره ای

میان خلسه در آغوش هم رها مریم

 

و آنچه تیتر جراید شده –نجیب و بزرگ

" که رفت شاعر ازین ننگ خوکها مریم "

 

 



[1] این بیت یک کلمه اضافه دارد. من همینطور دوست دارم هر کس ناراحت است می تواند نخواند!!